به لبهایم مزن قفل خموشی


که در دل قصه ای ناگفته دارم

ز پایم باز کن بند گران را


کزین سودا دلی آشفته دارم


بیا ای مرد ، ای موجود خودخواه


بیا بگشای درهای قفس را

اگر عمری به زندانم کشیدی


رها کن دیگرم این یک نفس را


منم آن مرغ ، آن مرغی که دیریست


به سر اندیشهٔ پرواز دارم

سرودم ناله شد در سینهٔ تنگ


به حسرتها سر آمد روزگارم


به لبهایم مزن قفل خموشی


که من باید بگویم راز خود را

به گوش مردم عالم رسانم


طنین آتشین آواز خود را


بیا بگشای در تا پر گشایم


بسوی آسمان روشن شعر

اگر بگذاریم پرواز کردن


گلی خواهم شدن در گلشن شعر


لبم با بوسهٔ شیرینش از تو


تنم با بوی عطرآگینش از تو

نگاهم با شررهای نهانش


دلم با نالهٔ خونینش از تو


ولی ای مرد ، ای موجود خودخواه


مگو ننگ است این شعر تو ننگ است

بر آن شوریده حالان هیچ دانی


فضای این قفس تنگ است ، تنگ است


مگو شعر تو سر تا پا گنه بود


از این ننگ و گنه پیمانه ای ده

بهشت و حور و آب کوثر از تو


مرا در قعر دوزخ خانه ای ده


کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی


مرا مستی و سکر زندگانی است

چه غم گر در بهشتی ره ندارم


که در قلبم بهشتی جاودانی است


شبانگاهان که مه می رقصد آرام


میان آسمان گنگ و خاموش

تو در خوابی و من مست هوسها


تن مهتاب را گیرم در آغوش


نسیم از من هزاران بوسه بگرفت


هزاران بوسه بخشیدم به خورشید

در آن زندان که زندانبان تو بودی


شبی بنیادم از یک بوسه لرزید


به دور افکن حدیث نام ، ای مرد


که ننگم لذتی مستانه داده

مرا می بخشد آن پروردگاری


که شاعر را ، دلی دیوانه داده


بیا بگشای در ، تا پر گشایم


به سوی آسمان روشن شعر

اگر بگذاریم پرواز کردن


گلی خواهم شدن در گلشن شعر